توضیحات
رمان «قطاری که ایستگاه نداشت» داستانی دربارهی همکاری و همدلی آدمها با یکدیگر که دست آخر، تمام مرزها را از میان برمیدارد و هر غیرممکنی را ممکن میسازد.
در روستایی با یک معدن متروک، مردم کار چندانی برای انجام دادن نداشتند؛ البته بهجز انجام دادن جروبحثهای الکی! تا اینکه یک روز اتفاق تازهای افتاد: منور خانم و الاغش، کاراچاکان، وارد دهکده شدند. منورخانم حرفهای عجیبی میزد. او دلش میخواست یک قطار برای خودِ خودش داشته باشد. آن هم نه یک قطار اسباببازی، بلکه قطاری واقعی. اما حتی این هم تمام مسئله نبود! او میخواست قطارش یکجورهایی شبیه خانه باشد؛ «قطاری که ایستگاه نداشت»ه باشد! قطاری پر از شادی و دلخوشی و خوشحالی…
تصویری که بهیچ آک از همکاری و تلاش مردم و حتی جانوران روستا، در این رمان، نشان میدهد، برای مخاطب، چه کودک و چه بزرگسال، تأثیرگذار است:
«بالاخره واگن را روی ریل گذاشتند و برقش را هم با کمک تأسیسات قدیمی معدن تأمین کردند. انگار همهچیز آماده شده بود. اوضاع اصلاً شبیه روز اول نبود. هیچکس فقط تماشا نکرده بود. همه دست به کار شده بودند. بعضیها تیرکها را جابهجا کرده بودند، بعضیها کمک کرده بودند تیرکها را توی زمین بکارند، و بعضیها سیمکشیها را انجام داده بودند یا برای بتونه کردن و رنگ زدن واگن آستین بالا زده بودند… کاراکاچان هم انگار از خوشحالی بال درآورده بود… خوشحال بود چون دیگر مجبور نبود کسی را اینطرف و آنطرف ببرد. حتی میتوانست خودش یکی از مسافرهای قطار بشود…»
هنوز بررسیای ثبت نشده است.